انشا درباره ی باران

انشا درمورد باران

انشا درباره ی باران

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

از ابری که تمام آسمان را فراگرفته است دوباره باران می‌بارد. باران آنقدر شاعرانه است که دل مرا با خود به دنیای شعر و ادبیات می‌برد. به آن جایی که باران می‌بارد و قطره از دیدن دریا خجل می‌شود.

به این فکر می‌کنم که چرا وقتی یکی قطره باران ز ابری چکید، خجل شد؟ شاعر می‌گوید از کوچکی خودش و پهناوری دریا شرمنده شد تا اینکه رفت در دل صدفی جای گرفت و به مروارید تبدیل شد.

شاعر برای تواضع داشتن این شعر را سروده اما به نظر من این قطره‌ها خود مروارید هستند. حتی از مروارید هم ارزشمندتر هستند. چرا که ما برای ادامه حیات به مروارید نیاز نداریم اما به باران نیازمندیم.

البته فقط نیاز نیست که باران را دوست داشتنی می‌کند. باران آنقدر لطیف است که گویی دست طبیعت می‌خواهد به زمین مهربانی کند و او را مثل مادری که کودکش را نوارش می‌کند، لوس کند. باران مثل دانه‌های مرواریدی است که آسمان به زمین هدیه می‌دهد. مثل دامادی که بر سر عروس مروارید می‌پاشد، آسمان هم رشته‌های دراز مروارید را به زمین هدیه می‌کند. باران مثل دعایی است که مستجاب می‌شود و نشانه‌های استجابت را در گوش زمین زمزمه می‌کند. باران یک مهمان است، مهمانی که دست خالی نمی‌آید و دوست داشتن را به خانه ما هدیه می‌آورد.

و لطافت باران همچنان در ادبیات رسوخ می‌کند. خواجه عبدالله انصاری در مناجات‌نامه خود می‌گوید:«الهی… بر جان‌های ما جز بارانِ رحمت خود مبار». این تشبیه رحمت خداوند به باران بسیار زیباست. همه می‌دانیم که رحمت خداوند چقدر بی‌کران است. وقتی خواجه به باران تشبیه‌اش می‌کند، یکی از نشانه‌های بی‌همتا بودن لطافت و مهربانی باران است.

و نه فقط در ادبیات که وقتی باران می‌بارد کشاورزان که رزق‌شان را از زمین می‌گیرند و برای جوانه زدن دانه‌ها به آب نیاز دارند، رو به سوی آسمان کرده و خدا را به خاطر باریدن باران شکر می‌کنند.

باران از جمله نعمت‌های خداست که در زندگی ما نقش بسیاری دارد و ما به خاطر آن باید از خدای مهربان سپاسگزاری کنیم.

انشا درباره صدای باران

صدایی توی دنیا هست که لذت شنیدن آن خستگی و کسالت را رفع می‌کند و آن صدای منظم ریز ریز باریدن باران است.

دلگیرترین روز هفته بود. کلاس در سکوت فرورفته بود. از پنجره که به بیرون نگاه می‌کردی، رنگ خاکستری آسمان توی چشم می‌خورد. معلم داشت از یکی از دانش‌آموزان درس می‌پرسید. بقیه خسته و بی‌رمق نگاهش می‌کردند. آن دانش‌آموز به آهستگی و گاهی با اشتباه جواب می‌داد و بیشتر مواقع سکوت می‌کرد.

در همین وقت ناگهان صدایی برخاست. صدایی که مثل نوازش گوش‌ها و یا دست کشیدن بر سر احساس بود. خستگی از تن همه در رفت. بر لب‌هایی که تا چند دقیقه پیش به طرف پایین کشیده بودند، لبخند نشست.

صدای برخورد باران با پنجره کلاس به گوش می‌رسید و هر دانش‌آموزی چیزی می‌گفت. صدای باران یک نفر را یاد بچگی‌هایش می‌انداخت که با بچه‌ها توی کوچه زیر باران بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها گفت:«من صدای باران را که می‌شنوم، یاد صدای پای پدرم می‌افتم که به خانه نشاط می‌آورد. صدای پای باران واقعا زیبا و نشاط آور است».

یکی دیگر گفت:«من با صدای باران یاد موسیقی می‌افتم. من به موسیقی علاقه زیادی دارم و به نظرم سمفونی باران زیباترین موسیقی دنیا است». دیگری بی‌مقدمه و با لحن شاعرانه گفت:«بیا تا شعر باران را بخوانیم…» بچه‌ها با صدای بلند خندیدند و به او گفتند که باران، شاعرش کرده است.

پس از دقایقی زنگ خورد و دانش‌آموزان با خوشحالی از کلاس بیرون رفتند تا همراه باران سرود زندگی بخوانند.

صدای باران همیشه زیبایی‌های زندگی را به خاطر می‌آورد. صدای باران زیباست و شعر باران زیباترین شعر هستی است. من که عاشق صدای باران هستم.

منبع:انشا درباره ی باران

انشا درباره ی باران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *